ترجمه: ا.م.احمدزاده ,نویسنده: مایکل روسن
روزی روزگاری، پادشاهی بود ثروتمند و فربه. او ثروتمند بود چون مردمان زیادی برای او کار می کردند، و فربه بود چون زیاد می خورد و می آشامید. با این حال سرش حسابی شلوغ بود. هر روز به باغهایش سرک می کشید تا باغبانها را در هنگام چیدن سیبها و پرتقالها و انگورها تماشا کند. وهر روز به نجارهایش سر می زد تا ساخته شدن میز و صندلی و تختهایش را ببیند و از در و پنجره و پله های ساختمانهایش بازدید کند.
هر روز دوست دیرینه اش، مختار خان را با خود همراه می برد. این دوست دیرینه، به اندازه پادشاه خوشحال بود، یا لااقل باید اینگونه تظاهر می کرد. چون هرکجا همراه پادشاه می رفت، باید این دو ترانه محبوب پادشاه را برایش می خواند: باز هم روزهای شاد فرا رسیدند، پادشاه به سلامت باد.
روزی، قبل از آنکه پادشاه مسرور و فربه و مختار خان سر برسند، یکی از باغبانان، یکی از پارچه بافان و یکی از نجاران دور هم نشسته و سخن می گفتند.
باغبان پیر، صَفر سخن را آغاز کرد: جالبست رفقا میدانید، در تمام مدتی که هزاران هزار کیلو سیب از درختان باغهای پادشاه چیده ام، حتی به اندازه دو مشت از آنها نخورده ام.
بعد صابرِ ابریشم ریس سخن را ادامه داد: پس من چه بگویم، صَفر؟ با مقدار ابریشمی که در طول این مدت برای پادشاه ریسیده ام، می توانم از اینجا تا کوه را رفت و برگشت فرش کنم. ولی دریغ ازداشتن مقداری از بریده های پارچه برای اینکه شلوار پاره ام را وصله کنم، ابریشم که جای خود دارد.
مُرادِ نجار گفت: هرچه بگوییم کم است. امشب با من به خانه ام بیایید تا هرچه دار و ندارم است نشانتان دهم. یک میزدارم با سه پایه. هر شب هنگام شام نوبتی پایه چهارم میز را بالا نگه می داریم. طاقت فکر کردن به آن تنه بزرگ درختی که برای بالا رفتن پله های خانه پادشاه الوار شد را ندارم.
صَفرگفت: قصد دارم در اینباره با پادشاه صحبت کنم. او مرد خوبیست. وقتی بشنود که در هفته های گذشته چقدرگرسنگی کشیده ام مرا درک خواهد کرد و مُزد بیشتری به من خواهد داد. صابرِ ابریشم ریس هم تصمیم گرفت درباره شلوار پاره اش با پادشاه صحبت کند و مُراد هم درباره میز سه پایه اش.
آن روز وقتی پادشاه به باغ رسید، صفرجلو رفت و به او گفت : سلام اعلاحضرت.
پادشاه با صدای بلند گفت: این صفرِِ خودمان است، چطوری صفر؟
صفرگفت: بد نیستم اعلاحضرت، با خود گمان می کردم که آیا … آیا …
پادشاه صحبتش را قطع کرد و بلند گفت: آوازی برایش بخوان مختار، نگران نباش، همه ما گاهی گمان میبریم، همه مان!
و مختار خان شروع به خواندن کرد: هیچوقت تنها نخواهی ماند، هیچوقت تنها قدم نخواهی زد.
پادشاه گفت: با ما همصدا شو صفر، این آوازخوبیست.
و صفر و پادشاه و مختار خان با هم خواندند: هیچوقت تنها نخواهی ماند، هیچوقت تنها قدم نخواهی زد.
پادشاه رو به مختار کرد و گفت: می دانی، این صفر پسر با صفایی ست. و رو به صفر کرد و گفت: حالا برگرد سر کارت، رفیق.
بعد پادشاه نزد صابرابریشم ریس رفت.
پادشاه، خندان به صابرگفت:حال واحوال چطورست صابر؟
صابرگفت: بدنیست اعلاحضرت، متشکرم .
پادشاه گفت:خوب است ،خوب است، نشان بده ببینم امروزچه کرده ای؟
صابرازجای بلندشد تا آنهارابه کارگاه بافندگی خود هدایت کند.هنگامی که برخاست، پادشاه سوراخهای شلوار صابر را دید وزد زیرخنده ! به صابر گفت:می دانی صابر! سوراخ بزرگی درپشت شلوارت داری وباسنت از لای آن پیداست!
صابر پاسخ داد، اوه بله اعلاحضرت می دانم و می خواستم از شما درخواست کنم که اگر…اگر…
مختارخان صحبت اورا قطع کرد وشروع به آواز خواندن کرد:
اگرهوا گرم باشد، اگرهواسردباشد ،درهر حال ما با هوا می سازیم، هرهوایی که باشد، اگر خوشمان بیاید، اگر بدمان بیاید…
همه باهم حسابی خندیدند ودرآخرصابرسرکارخود برگشت.
پادشاه بازبه مختارخان گفت: می دانی، صابررفیق با صفایی است. وحرکت کردند تابه دیدن مُراد بروند. وقتی به کارگاه نجاری مراد رسیدند، او آنجا نبود.
مختارخان گفت: فکرکنم همین گوشه کنارها باشد.
پادشاه گفت: دوست ندارم منتظربمانم، می خواهم تخت جدیدم را زودتر ببینم، وفریاد زد مراد کجایی؟ مراد…!
جوابی نیامد. لباس کارمراد روی درآویزان بود وکیف ابزارش روی نیمکت افتاده بود. پادشاه به طرف نیمکت رفت و نگاهی به داخل کیف انداخت. یک تخته چوب تراش نداده درداخل کیف بود. تکه ای ازچوب بلوط پادشاه بود.
درهمین لحظه، مراد داخل کارگاه شد. پادشاه معترضانه گفت:این چیست؟ جوابی به ذهن مراد نمی رسید. عجولانه گفت:این..این چیزست…این..این..!
پادشاه رو به مختار خان کرد وگفت: به نظر تو این چیست ،مختار؟
مختارخان جواب داد: تکه ای ازچوب بلوط شماست، اعلاحضرت!
پادشاه موذیانه خندید وگفت: بسیار خوب، چه موجود کودنی هستی، مراد! بهش بگوچقدر کودن است، مختار!
مختار خان شروع به خواندن کرد: تو خورشید تابان منی! درهمین حال خنجری بیرون آورد و گوش مراد را بُرید.
پادشاه گفت:این به این خاطر است که وقتی ما به کارگاه آمدیم تو اینجا نبودی. دفعه بعدی که صدایت زدیم بهتر خواهی شنید، اینطور نیست؟
مختارخان به خواندن ادامه داد و پادشاه می خندید: تو خورشید تابان منی! وقتی غمگینم، تو مرا شادمان می کنی، هیچوقت نمی دانی عزیزم، چقدر دوستت دارم!
وقتی این شعر رامی خواند، زبان مراد را هم بُرید.
پادشاه گفت :این به این خاطراست که جواب درستی به سؤال من ندادی.
مختارخان آماده می شد تا دست مراد را ببرد، چون هربارکسی چنین رفتاری می کرد، به تخته چوبها ،مرغ و خروسها وهرآنچه اموال پادشاه بود دست درازی می کرد، روال برهمین بود. ولی اینبارپادشاه اورا بازداشت.
پادشاه گفت: نه مختار، دستهایش رابه اومی بخشم .او به دستهایش نیاز دارد که ساختن تخت جدید ما را ادامه دهد. ولی تو دوست عزیز، آوازت را تا انتها بخوان، نمی خواهم شنیدنش را ازدست بدهم.
مختارخان آواز را تمام کرد: هیچوقت نمی دانی عزیزم، چقدر دوستت دارم .لطفا” خورشید تابانم را از من نگیر.
بعد از آن پادشاهِ مسرور ومختارخان ِ سرسپرده کارگاه را ترک کردند و مراد را، درحالیکه دروسط کارگاه ایستاده بود و خون از سر و روی او سرازیر بود، تنها رهاکردند.
پادشاه به مختارخان گفت: مردک کودن ! حداقل دفعه بعد حواسش جمع خواهدبود، اینطورنیست ؟ اگر میگذاشتم آن تکه چوب رابرای خود بردارد، هرباربیشترمی دزدید ومقدارزیادی چوب جمع می کرد و آخر سر، دیگر احتیاج نداشت برای من کار کند. بعد من می ماندم که چه کسی میز و صندلی و تختهای قشنگ مرا درست کند، مگرنه؟!
مختارخان در حالیکه خون را از خنجر سلطنتی پاک می کرد گفت : درست می فرمایید اعلا حضرت، علاوه براین درس عبرتی برای دیگران می شود.
پادشاه سرمستانه خندید و گفت: امروز کار مفیدی انجام دادم.
– بله، کار مفیدی انجام دادید، قربان!
– فکر می کنم حق به حقدار رسید و عدالت برقرار شد، اینطور نیست مختار؟
– حقیقتا” حق به حقداررسید، قربان!
و به سمت قصر به راه افتادند.
هنگامی که دوش به دوش هم، از میان مزارع و باغها به سوی قصر راه می رفتند، هیچ یک از آن دو، نه پادشاه و نه مختارخان، متوجه صدها تهیدست و کشاورز و خیاط و نانوایی که همانند مُرادِ نجار مورد عنایت عادلانه پادشاه قرار گرفته بودند، نشدند. هیچ یک از آن دو، نه پادشاه و نه مختارخان، حرفهایی که میان این مردمان دهن به دهن می گشت را نشنیدند. هیچ یک از آن دو، نه پادشاه مسرور و نه مختارخان، آنچه این مردمان در ذهن داشتند را نزد خود مجسم نمی کردند: تصور نمی کردند که روزی خواهد رسید که اینگونه کارهای مفید و حرفهای زیبا و عدالت به سبک پادشاه از میان خواهد رفت. یک بار برای همیشه.